. هیچ وقت موهاشون رو طلایی نمی کنن مادر زادی مش شده است
3. هیچ وقت به هم دیگه چپ چپ نگاه نمی کنن واز حسودی نمی ترکن
4. تمام طلا جواهراشون اصل اصله
5. هرگز قبل از ازدواج ابر هاشون رو بر نمی دارن عمرا بردارن کی گفته بر می دارن نه بابا بر نمی
دارن که مرتبش می کنن
6. چشماشون رو اصلا لنز نمی زارن رنگش مادر زادی سبز و آبیه و خاکستری بنفش وزرد و قرمز
7. بی اجاز ه بابا مامان هیچ وقت بیرون نمی رن
8. به بهانه کتابخونه یا درس خوندن با دوستشون که با یه پسر نمی رن بیرون باورکنین
9. انقدر خواستگار دارن که نمی دونن به کدوم جواب بدن
10. همیشه سر به زیرن اصلا به غریبه ها نگاه نمی کنن (کاش فقط نگاه بود )
11. بعد ازدواج تازه می فهمن حروم شدن تفلی ها خونه بابا شون همه چی داشتن

کوفت نخندید

-----------------------------------------------------

زنها فرشته اند:

حدود چند ماه قبل CIA  شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.

 پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می   داد گفت :

- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"

مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :

 – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."

مامور CIA  نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."

بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:

- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "

مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد  اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:

 – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"


کارمند
CIA پاسخ داد:

- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."

حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:

– ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."

او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است...

من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد!

-----------------------------------------------------

زن بودن:

خدایا ببین...

فکر می کنی همه چیز تمام است و تو نجات دهنده ی بشریت هستی

خیره به صندلی جلو گوش می دهی:"دو پیک پپسی به سلامتی تمام کسانی که از فقر می میرند""دو پیک کوکا به سلامتی تمام کسانی که از زور خوشبختی بدبختند"۱

و دخترکی با چشمانی کبود دلی پرخون به تو خیره نگاه می کند و لبخند های بی معنایی تحویلت می دهد که هی یارو زندگی این است نه آن پارچه ی بنفشی که دور مچت محکمش کردی، با پارچه بازی می کنم و به فمینیست بودنم لعنت می فرستم .دخترک از زور درد هر چند وقت یک بار در صندلی جابجا می شود و کبودی زیر چشمانش را در آینه کوچک جیبی نظاره می کند که مبادا رنگ کبود مایل به سرخش کمرنگ شده باشد که مبادا خوشگل شده باشد.گردنش را نشانم می دهد جای انگشتان یک عوضی و کبودی بعد از فشار دستان،فشارم را می اندازد .به دستانش نگاه می کنم دست چپ،آن انگشت مخصوص منحوس لعنتی که با حلقه ای زندانی اش کرده چشمان گریانم را کور می کند ،و من آی لعنتی لعنتی یکی از آن دفترچه های گوگولی من زنم زنم زنم را که بهش نشان دهی خون دل می خورد .کمرش دو تا شده،دستانش می لرزد ،گونه هایش کبود  ،چشمانش سرخ و اشکش سر باز ایستادن ندارد،تنش رنجور و کبود  با لباس و چادری مشکی پنهانش کرده که مبادا ببینند رنجش را.مگر چند ساله است این شراب نورس ما؟

پسر ،رقیه قیمه اش را می پزد بی اینکه کبودش کنی بی اینکه خفه اش کنی.۵۰۰سکه اش ارزانی خودت جانش را رها کن کوله بار جوانیش را پس بده،با تو همدل و یکدل و یکرنگ است،خط خطی اش کردی،سیاهش کردی.دیگر نمی خواهد ،نمی تواند که بماند .جوانی اش را در یک سامسونت و کیف دستی کوچک ریخته و چادر مشکی سر کرده و اشک هایش را پاک می کند و سوار بر اتوبوس راهی ناکجا آباد می شود.هق هق اش را می شنوم،رد اشک هایش روی سیاهی چادرش می افتد دستمالی می دهم و اشک می ریزم.